• وبلاگ : حج دانشجويي شيراز
  • يادداشت : پيشينه وهابيت
  • نظرات : 1 خصوصي ، 5 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بيابان نورد 

    «نقل است که عبدالله (مبارک) در حرم بود، يک سال از حج فارغ شده بود، ساعتي در خواب شد، به خواب ديد که دو فرشته از آسمان فرود آمدند; يکي از ديگري برسيد که امسال چند خلق آمده اند؟ يکي گفت: ششصد هزار، گفت: حج چند کس قبول کردند؟ گفت: از آن هيچ کس قبول نکردند. عبدالله گفت: چون اين بشنيدم، اضطرابي در من پديد آمد. گفتم: اين همه خلايق که از اطراف و اکناف جهان با چندين رنج و تعب مِنْ کُلِّ فَجّ عَمِيق، از راه هاي دور آمده و بيابان ها قطع کرده، اين همه ضايع گردد، پس آن فرشته گفت: در دمشق کفشگري نام او علي بن موفّق است. او به حج نيامده است اما حج او (را) قبول است و همه را بدو بخشيدند و اين جمله در کار او کردند. چون اين بشنيدم، از خواب درآمدم و گفتم: به دمشق بايد شد و آن شخص را زيارت بايد کرد. پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم. شخصي بيرون آمد، گفتم: نام تو چيست؟ گفت: علي بن موفّق. گفتم: مرا با تو سخني است. گفت: بگوي. گفتم: تو چه کار کني؟ گفت: پاره دوزي مي کنم. پس آن واقعه با او بگفتم. گفت: نام تو چيست؟ گفتم: عبدالله مبارک. نعره اي بزد و بيفتاد و از هوش بشد. چون به هوش آمد، گفتم: مرا از کار خود خبر ده. گفت: سي سال بود تا مرا آرزوي حج بود و از پاره دوزي سيصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم، روزي سرپوشيده اي که در خانه است، حامله بود، مگر از همسايه بوي طعامي مي آمد، مرا گفت: برو و پاره اي بيار از آن طعام. من رفتم به درِ خانه آن همسايه، آن حال خبر دادم، همسايه گريستن گرفت و گفت: بدان که سه شبانه روز بود که اطفال من هيچ نخورده بودند. امروز خري مرده ديدم، بار از وي جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد. چون اين بشنيدم، آتش در جان من افتاد، آن سيصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم، گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما اين است.عبدالله گفت: صَدَقَ المَلَکُ في الرؤيا و صدق المَلِکُ في الحکم و القضا.»