«نقل است که عبدالله (مبارک) در حرم بود، يک سال از حج فارغ شده بود، ساعتي در خواب شد، به خواب ديد که دو فرشته از آسمان فرود آمدند; يکي از ديگري برسيد که امسال چند خلق آمده اند؟ يکي گفت: ششصد هزار، گفت: حج چند کس قبول کردند؟ گفت: از آن هيچ کس قبول نکردند. عبدالله گفت: چون اين بشنيدم، اضطرابي در من پديد آمد. گفتم: اين همه خلايق که از اطراف و اکناف جهان با چندين رنج و تعب مِنْ کُلِّ فَجّ عَمِيق، از راه هاي دور آمده و بيابان ها قطع کرده، اين همه ضايع گردد، پس آن فرشته گفت: در دمشق کفشگري نام او علي بن موفّق است. او به حج نيامده است اما حج او (را) قبول است و همه را بدو بخشيدند و اين جمله در کار او کردند. چون اين بشنيدم، از خواب درآمدم و گفتم: به دمشق بايد شد و آن شخص را زيارت بايد کرد. پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم. شخصي بيرون آمد، گفتم: نام تو چيست؟ گفت: علي بن موفّق. گفتم: مرا با تو سخني است. گفت: بگوي. گفتم: تو چه کار کني؟ گفت: پاره دوزي مي کنم. پس آن واقعه با او بگفتم. گفت: نام تو چيست؟ گفتم: عبدالله مبارک. نعره اي بزد و بيفتاد و از هوش بشد. چون به هوش آمد، گفتم: مرا از کار خود خبر ده. گفت: سي سال بود تا مرا آرزوي حج بود و از پاره دوزي سيصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم، روزي سرپوشيده اي که در خانه است، حامله بود، مگر از همسايه بوي طعامي مي آمد، مرا گفت: برو و پاره اي بيار از آن طعام. من رفتم به درِ خانه آن همسايه، آن حال خبر دادم، همسايه گريستن گرفت و گفت: بدان که سه شبانه روز بود که اطفال من هيچ نخورده بودند. امروز خري مرده ديدم، بار از وي جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد. چون اين بشنيدم، آتش در جان من افتاد، آن سيصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم، گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما اين است.عبدالله گفت: صَدَقَ المَلَکُ في الرؤيا و صدق المَلِکُ في الحکم و القضا.»