اعلام حج
گويند: چون آدم عليه السلام به زمين آمد، به حجّ بيت مأمور شد. در روايت است که ملايکه به او در مکّه نزد باب زمزم برخوردند و گفتند: اي آدم! حجّ اين خانه بر تو مبارک و مقبول باد.
خداي تعالي ابراهيم عليه السلام را امر کرد که مردم را به حج اعلام دهد. پس ميان بيت و مقام يا بر کوه ابن قُبَيْس بايستاد و ندا کرد، او را جواب گفتند، آنان که در اصلاب رجال و ارحام نساء بودند.
در فضيلت عمره
عمره عبارت از طواف خانه است، و دو رکعت نماز و سعي، پس تقصير کنند و مُحلّ شوند. ابن عباس مي گويد:زعم ايشان آن بود که عمره در اشهر حجّ از افجر فجور است و محرم و صفر مي کردند. چون پيامبر صلي الله عليه و آله صبح چهارم ذي الحجّه بيامد، امر کرد ايشان را تا مُحل گردند (يعني بعد از طواف و سعي تا عمره باشد بر ايشان بزرگ نمود، گفتند: يا رسول الله! کدام حل؟ فرمود: از همه چيز مُحل گرديد؛ و فرمود: اگر من سياق هدي نکرده بودمي، مُحل مي گشتم، چنانچه شما را فرمودم، ليکن متحلّل نگردم از حرامي تا قرباني به محل خود نرسد ـ يعني منا که جاي هدي است.
حج پيامبر صلي الله عليه و آله
صحابه در حجّ آن حضرت اختلاف کرده اند. بعضي گويند: اِفراد کرد، و بعضي گويند: تمتع؛ و اول صحيح است ترد شافعي براي روايت جابر که چون با آن حضرت داخل مکه شديم و ميان صفا و مروه سعي کرديم، حکم الهي نازل شد که هر که هدي سياق کرده است، بر احرام خود باشد و هر که نکرده است آن را، عمره گرداند.
ورود و خروج از خانه خدا
هيچ کس داخل حرام نتواند شد مگر به احرام و مگر شبانان و هيزم شکنان. براء گفت: چون انصار از حج بر مي گشتند، از پشت خانه ها داخل مي گشتند. مردي از انصار از در خانه داخل شد به او گفتند: چرا چنين کردي؟ اين آيه نازل شد: «وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِها» (بقره، 198)
کراهت خريد و فروش
ابن عبّاس گويد: ذوالمجاز و عُکاظ دو بازار بود، مردم در جاهليت آنجا معامله و تجارت نمودندي و در اسلام اين معني را کاره بودند تا آيه نازل شد: «لَيْسَ عَلَيْکُمْ جُناحٌ أَنْ تَبْتَغُوا فَضْلاً مِنْ رَبِّکُمْ» (بقره، 189)فضيل گفت: مکه براي عبادت و توبه و حج و عمره موضوع شده است نه براي تجارت. فريب نخوري از جمعي که آنجا دکان ها گرفته اند براي کسب و تجارت و گويند: ما مجاور مکّه ايم. مجاور آن است که به عبادت و زهادت مشغول باشد و زايد مال خويش آنجا انفاق کند. و پدر فقير، خداي عزّوجل او را بيامرزد، مي گفت: کيسه اي سرخ داشتم، مي خواستم به زر، نقره نمايم و با هيچ کس جرأت آن معامله نمي کردم؛ و صرّافي ديدم محاذي در خانه کعبه بر دکاني نشسته بود با محاسن سفيد و تسبيحي در دست از ذکر و دعا هيچ نمي آسود و از وضع و لباس يکي از اَبدال زمانه مي نبود. گفتم: هيچ شک نکنم که اين مرد از صلحا و عُبّاد است. زر پيش او بردم و او هيچ دست نزديک نياورد که به ذکر تسبيح مشغول بود و چون بازگشتم، مبلغي از آن سرخ ها به جلد دستي ربوده بود.
يکي از تجّار در مکه به يکي از آشنايان برسيد. با او گفتند: مرواريد نمي خري که ارزان است؟ گفت اي ظالمان! پس براي چه آمده ام!