حج دانشجویی شیراز کاروان سفیر
| ||
روزها گذشت وگنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت“می آید" من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود با من بگو ازآنچه سنگینی سینه تو ست گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغض راه بر کلامش بست سکوتی در عرش طنین انداز شد فرشتگان همه سر به زیر انداختند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی! گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : چه بسیار بلاها یی که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود... ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. S.R [ دوشنبه 91/6/13 ] [ 10:51 عصر ] [ ناصری ]
[ نظر ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |